گفت بهلول را یکی داهی


جبه ای برد بخشمت خواهی

گفت خواهم دویست چوب بر او


گفت چوبت چه آرزوست بگو

گفت زیرا که در سرای غرور


راحت از رنج دل نباشد دور

از پی آنکه در سرای سپنج


هیچ راحت نیافت کس بی رنج

اندرین منزل فریب و غرور


راحت از رنج دل نبینم دور

جبهٔ مرد زهد و سنت اوست


زانکه تصحیف جبه جنة اوست

جبهٔ برد را چه خواهم کرد


جبه ای بخش نام او آورد

زانکه اندر سرای راحت و رنج


از پی نام خود نه از سر خنج

هرچه گردون به خلق بسپردست


نام جمله به نزد من بردست

راز این کلبه نفس غمازست


عقل کل گنج خانهٔ رازست

چه ستانی ز دست آنکس قوت


که کند درس علم مات یموت